یاد بعضی نفرات در گردش فصول

یاد بعضی نفرات در گردش فصول

پاییز که می‌شه ما بی‌اختیار می‌ریم اتاقِ جمشید

پاییز یه‌هو میاد، تو یه‌روز، مثل بهار و بقیه

صپ زود بیدار می‌شی می‌بینی حیاط شده طوفان رنگ و رنگ که برپا در دیده می‌کند

ما هم مثل عوام‌الناس، مثل سیاوش قمیشی و کریس دی‌برگ عقیده داریم پاییز دل‌گیره

شباش صدای بوف میاد

به جمشید می‌گیم: سر معرکه مهمون نمی‌خوای دل‌مون گرفته؟ می‌گه: بابا کجاش دل‌گیره؟ نگا نارنگیا رو، نگا نارنجیا رو، به‌زبانِ حال با انسان سخن می‌گه

خرمالو رو ببین

می‌گم: جمشید نارنجی چیه؟ مهر، آبان، وای از آذر؛ چه‌جوری بگذرونیم امسالو؟ تولد جمشید آبانه

خب معلومه خوشش میاد

راه می‌ره می‌گه: دنیا یعنی محاسنِ پاییز

می‌گم: خب مثلا چارتا مثال بزن از این محاسن

می‌گه دلبر لباس قشنگا رو از تو گنجه درمیاره، پایین کمی لخت، بالا کت‌وکلفت، آدم حظ می‌کنه

می‌گم: اولا چشتو درمیارما، دوما این‌که نصفش معایبه؛ حیف تابستون نبود که همه‌ش لخت؟ یه چای می‌ریزه می‌ذاره جلومون، می‌گه: حالا دلبر هیچی، شبا رو چی می‌گی؟ مگه تو خودت عاشق شبا نیستی؟ پاییز همه‌ش شبه دیگه

نصف روز غروبه

می‌گم: آقا ما دو ساعت شب بسّ‌مونه، زیادم هست

می‌خوایم زودتر بیدار شیم تموم شه

یه چراغی می‌ذاریم اون گوشه تاریک‌روشن می‌شینیم ستاره می‌شمریم تا سحر چه زاید باز

می‌گه چایی از دهن افتاد

جمشید اگه پاییز این‌قدی که تو می‌گی خوبه، چرا ما هر سال روز اول پاییز دل‌مون خالی می‌شه؟ همه به این زردی و نارنجی نگاه می‌کنن حال‌شون جا میاد، چرا ما بلد نیستیم؟ چرا همه رفته‌بودناشون رو می‌ذارن برا پاییز؟ چرا پاییز هیشکی برنمی‌گرده؟ جمشید یه سیبیل نازک داره، سفید شده، خیلی ساله این‌جاس، همۀ پاییزای آسایشگاه رو دیده

می‌گه: این درخت بزرگه نا نداره، وگرنه بهت می‌گفتم پادشاه فصل‌ها یعنی چی

می‌گم: جمشید یادته هف‌هش‌ده سال پیشا، این زن و شوهر اتاق بغلیه رو؟ یارو سیبیل از بناگوش دررفته‌‌هه رو می‌گم

واسه خودش هیبتی داشت قدیما، خوب باهم چسبیده بودن، آبان بود یا آذر، ماه آخر پاییز، که مدیریت قدیمی درو با لگد شکست رفت تو، دید دست همو گرفتن، تیکه و پاره، رفتن که رفتن

پاییز نبود؟ یه قلپ چای می‌خوره، می‌گه: آره یادمه

جمشید اون یارو که ته راهرو می‌شست، سرشو می‌کرد تو حقوق‌بشر چی؟ همین وختا بود دیگه

بهش می‌گفتیم داداش حیف تو نیست؟ برو دنبال یه کار آبرومند

یه کلمه هم حرف نمی‌زد، هی فقط یواش می‌گفت: همینه آبرو

لاغر بود

اصن نفهمیدیم چرا آوردنش قاطی ما

یادته در حیاطو زدن، رفتیم وا کردیم، کسی نبود

گذاشته بودنش پشت در، بی‌حقوق، با چشِ بسته، آبروشم دستش بود

پاییز بود بابا

جمشید پا می‌شه می‌ره کنار پنجره، فک می‌کنه ما حالی‌مون نیست

هرسال همینه کارش

می‌گم: جمشید ما چرا تا این زرد و قرمزا رو می‌بینیم بند دل‌مون پاره می‌شه؟ پس کدوم رنگا قراره حال ما رو خوب کنن ما مرخص شیم بریم پی کارمون؟ اون یکی رو یادته رشید بود؟ دستاشو تکون می‌داد

با عینک و سر فرفری وسط راهرو می‌گفت: لبت کجاست که خاک چشم به‌راه است

یه‌بارم خیال کردیم داره واسه دلبر می‌خونه، نزدیک بود سیراب‌شیردونش کنیم

چی شد اون؟ عشق صف نونوایی بود

هرچی از مدیریت پرسیدیم جواب سربالا داد

پاییز نبود؟ همین وختا بودا جونِ تو، که دیگه از نونوایی برنگشت، آخرم ورداشتن یه ورق کاغذ چسبوندن پشت شیشه، که خودسر شده، اشتباه شده باس ببخشین

آدم به‌دلش چطوری حالی کنه که اشتباه شده؟ جمشید نشسته رو زمین، کنار دیوار، تکیه داده، خیره به روبه‌رو

عین هر سال

می‌شینم کناردستش، پای دیوار، می‌گه وردار یه نارنجی بزن رها کن این حرفا رو

دوتا پر نارنجی می‌ذاریم کف دست‌مون، دراز می‌کنیم جلوش، بیا تو هم بزن

یارو غریبه‌هه می‌گه: چیه؟ با کی کار داری؟ می‌گم: جمشید خودتو لوس نکن بابا، نارنجی رو بزن بلند شو بریم تو حیاط

می‌گه: جمشید کیه دیوونه؟ بده بینم اون داروی نظافتو، خودتم برو پی کارت

نشسته، تکیه به‌دیوار، می‌گم: اگه نیای تنها می‌رما

تولد جمشید آبانه

عین همون آبانی که هرچی در زدیم وا نکرد

نشست کنار دیوار، خیره موند تا پاییز هر سال

رفتیم به مدیریت گفتیم: ببخشین چرا اسم جمشیدو تو این کاغذتون ننوشتین؟ گفت: جمشید کدوم بود؟ گفتیم: همون که تولدش آبانه

حالا هم آبانه دیگه

پس چرا نیست؟ اینم پاییز

جمشید می‌گه: یه چای دیگه بریزم؟ می‌گم: چای نمی‌خوام، بیا بیشین پاییز خیلی یادتو می‌کنم

از پنجره اتاق می‌بینمش وسط حیاط، زردا و نارنجیا رو با پا هم می‌زنه، می‌خنده، می‌خونه: پادشاه فصل‌ها پاییز…